وخداپلک زد زمین چرخید پلک زد روز وشب منظم شد
کوه در قلب دشت ریشه دواند سنگ در قلب کوه محکم شد
باد رقصید وهای وهویی کرد رگ خاک از سرود رود شکفت
آفتاب آمدوبه ابر وزید ابر بر گل چکید وشبنم شد
چشمه را تا که بر زمین نوشاند آسمان قد کشید وبالا رفت
روح خود را به خاک مرده دمید خاک آهی کشید وآدم شد
بعد دستی بروی ماه کشید آه !آدم دوباره آه کشید
گویی از روز اول خلقت قسمت آدمی فقط غم شد
وخدانیمه سیب سرخی را زیر خاک بهشت پنهان کرد
پلک زد یک درخت سبز شکفت شاخه اش سوی آدمی خم شد
آدم از شاخه سیب سرخی چید عطر زن در دل جهان پیچید
سیب حوا شد واز آن تاریخ عشق یک احتیاج مبرم شد
عشق بود آه عشق آری عشق آنچه مابین مروه بود و صفا
آنچه روزی بپای اسماعیل از زمین سر کشید وزمزم شد
گاه در برق ذوالفقار علی لرزه بر جان نهروان انداخت
گاه خون کرد بردل محراب زهر شمشیر ابن ملجم شد
گاه در قعر چاه چون یوسف گاه بر اوج دار چون حلاج
گاه در خون نشست چون سهراب گاه خنجر کشید ورستم شد
آدمی مثل نیمه ی سیبی خواست تا عشق کاملش بکند
گر چه از لحظه ای که عشق آمد چیزی از آدمیتش کم شد.