به کسی غیر ازخودش نگفته بود چقدر برای مدارا کردن بدهکار اینه شده.حتی یادش رفته بود کجای قصه اش با آرزوهایش دست به یقه شد که کرورکروراز خودش را زندانی کرده بود.باورش نمی شد آنقدر عجیب شده که هر روز باتمام درختها غریبه میشود.هر شب متهم میشودکه خاطراتش رابه خورد مغزش بدهد تا شاید ازجرم آن همه خاطرخواهی کم شود.اما...
اما هنوز هم می فهمدیک نفر را آن سمت لعنت های هر شبش می برستد.می داند یک جایی میان دست های کسی تمام نفس هایش را جاگذاشته.
می داند برای فرار کردن از همه ی فکر های دست روی هم گذاشته اش بایدبخندد آنقدر بخندد که کسی شک نکند:که کسی وادارش نکند به اعتراف غلط های زیادی اش.که چه ساده دل داد به آهنگهای کلیشه ای روز هایش.که فرار کند از آهسته راه رفتن میان کلمات.ازجدی گرفتن مشت مشت نگاه وبافتن توهماتی از همیشگی هایش!
اوفقط میترسد که حرفهایش کار دستش بدهد.
می ترسد روزی خودش یک چمدان دستت بدهد یک کاسه اب بریزدو....
او فقط از رفتن می ترسد حالا توباز هم نیا!